![]() |
![]() |
|
|
يکي از آشناها رفته بود خريد. ماشينش رو نزديک مرکز خريد چهار راه استانبول پارک کرده و بعد از خريد آمده بود که چشمتان روز بد نبيند. با ديدن اينکه يک ماشين زده و همه درهاي ماشين را داغان کرده شوکه مي شود. عصباني زنگ مي زند به پليس و مردم هم جمع مي شوند و هر کس چيزي مي گويد که معلوم مي شود يک ماشين نيسان زده به درها و در رفته. پليس مي آيد و کروکي مي کشد و دوربينها را چک مي کند و خلاصه همه کارها را انجام مي دهد. در مرحله آخر از اين آشناي ما مي خواهد که کارت ماشين را بدهد. وقتي پليس کارت را مي گيرد و با ماشين چک مي کند مي بيند که کارت با پلاک نمي خواند. تازه آن وقت است که اين آشناي حواس پرت ما متوجه مي شود که اي داد و بيداد. او ماشينش را بالاتر پارک کرده و اين ماشين که دقيقا همرنگ و هم مدل ماشين اوست مال بينواي ديگري است. خلاصه در شلوغي که پيش مي آيد، مي پيچاند و الفرار که آبروريزي بيشتر از اين نشود. فقط اين ميان يکي دو ساعت وقتش تلف مي شود براي پليس و تشخيص ابعاد تصادف. آن بابايي هم که تصادف کرده و بد شانسي آورده در اين دفعه شانس مي آورد که يکي مي آيد و تمامي کارهاي پليس بازي تصادف ماشينش را مي کند. برچسبها: تصادف, حواس پرتي, ماشين |
|
+ نوشته شده در
چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ساعت 14:37 توسط پدر پسر شجاع |
|
|
صفحه نخست پروفایل مدیر وبلاگ پست الکترونیک آرشیو عناوین مطالب وبلاگ |
| درباره وبلاگ |
مطالب این وبلاگ برگرفته از اتفاقات روزمره ی زندگی ماست!
دوغ! نوشابه! |
| پیوندها |
|
طنز کتابداری |
|
RSS
|