همسرم داشت با یکی صحبت می کرد که بیمار با عمل قلب باز داشتند. می گفت که خواهر شوهرم چون زن دائیش عمل قلب باز داشته گفت که حتما باید در پائیز و زمستان یک لباس یا شال پشمی روی قفسه سینه اش ببنده که مشکلی از نظر سرما برایش پیش نیاید. بعد که تلفنش تمام شد پرسیدم زن دائیش کیه که عمل قلب باز کرده؟ غافل از اینکه خواهر شوهر می شود خواهر من و دائی هر دو ما هم یکی است.


برچسب‌ها: دایی, خواهر, زن دایی, قلب
+ نوشته شده در  شنبه دهم مهر ۱۴۰۰ساعت 12:39  توسط پدر پسر شجاع | 

یکی از آشناهای آقا تعریف می کرد که یکی از همکارهای خانمش دفترچه بیمه نداشته و داورهایی می خواسته که خیلی گران بوده است. دفترچه  ایشان را می برد و به دکتر می دهد تا داروها را در آن بنویسد. بعد هم دفترچه را این آقا می برد داروخانه تا داروها را بگیرد. نوبتش که می شود دکتر داروخانه صدایش می کند و می پرسد این داروها برای کیست؟ او هم برای اینکه ضایع نباشد می گوید برای خودم. دکتر یواشکی در گوشش می پرسد: تغییر جنسیت داده اید؟ پاسخ می دهد خیر. می گوید پس خجالت نمی کشی این همه داروی هورمونی زنانه و داروهای مخصوص زنان در دفترچه ات نوشته اند؟


برچسب‌ها: داروخانه, دفترچه بیمه, هورمونهای زنانه, دارو
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۰ساعت 10:22  توسط پدر پسر شجاع | 

بابا تعریف می کرد که در قدیم که خانه ها تنور داشت هر چند وقت یکبار خانم نانوای محلی را می آوردند و از صبح شروع می کردند به خمیر کردن و نان درست کردن که کار پر زحمتی هم بود اما بچه ها کیف می کردند. یکی از این روزها که اصطلاحا خمیر داشتند هوس می کند که شکمی از عزا در بیاورد. می رود توی پستو و یواشکی به کوزه کره محلی دستبردی می زند و یک گلوله کره بر می دارد و آن وقت هم که پلاستیک یا وسیله ای برای قایم کردن نبوده و آن را می گذارد توی کلاهش. می رود سر تنور تا نانی از ننه بگیرد و برود بیرون با این کره نوش جان کند. کنار تنور که می رسد هوای مطبخ حسابی گرم بوده و تا منتظر در آمدن نانی از تنور باشد، کره شروع می کند به آب شدن و شره کردن روی صورتش که خطی از بین چرکهای صورت پیدا می کند و می آید پائین. ننه که می بیند بچه توی دست و پا است و از طرف دیگر اینقدر کثیف است که آبرویش را جلوی اصحاب غریبه نانوایی برده، عصبانی می شود یکی می زند توی سر پدر که یکباره تمام کرده از زیر کلاه می پاشد بیرون. ننه که ماجرای کره را نمی دانسته و اطلاعات پزشکی در مورد مغز سر آدم نداشته، شوکه می شود و می نشیند به زاری کردن که چه کار بدی کردم، مغز بچه ام در آمد و ریخت بیرون.


برچسب‌ها: نان, کره محلی, تنور, خمیر
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 16:35  توسط پدر پسر شجاع | 

ماجراهاي جا گذاشتن بچه ها فراوان است. روزي در مشهد ميهمان دوستي بوديم که سه بچه داشت که يکي از آنها پسر دو ساله اي بود. مي خواستيم برويم شانديز. همه حاضر شديم و رفتيم و توي ماشينها نشستيم. حرکت کرديم و هنوز به سر کوچه نرسيده، ديديم که ماشين دوستمان ايستاد و سراسيمه به سمت خانه رفتند و با بچه برگشتند. يادشان رفته بود بچه را بياورند.

چند وقت پيش جايي بوديم و خانواده اي که دختري 3 ساله داشتند با همه ما خداحافظي کردند و رفتند. بعد ديديم دخترخانمشان هنوز هست. از همه پرسيديم که آيا بچه را به شما سپرده اند يا خير و متوجه شديم که به هيچکس نسپرده اند و فقط فراموش کرده اند ببرندش. جالب بود که خود دختر بچه مي گفت: "آخه مي شه مامان و بابايي دخترشون رو جا بذارن؟"


برچسب‌ها: بچه, فراموشي, والدين حواس پرت
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 12:37  توسط پدر پسر شجاع | 

يه خانمي از آشناها تعريف مي کرد که صبح توي اتوبوس داشت مي رفت سرکار. حال کرده بود که يه موسيقي خوب گوش کنه که با انرژي پشت ميز اداره اش حاضر بشه. با ريتم موسيقي لب مي زده و خيلي شاد بوده و حسابي حال مي کرده که متوجه مي شه مردم دارند هي نگاهش مي کنند. با تفرعن که اين مردم چقدر عقب مونده اند که نمي تونن ببينند يه خانم داره آهنگ مورد علاقه اش رو گوش مي کنه (صبحت چند سال پيشه که بعضي چيزها براي مردم عادي نبود) به همه بي محلي مي کنه. هر چقدر بيشتر بهش نگاه مي کنند و هي توجه مي کنند ايشون هم کم محلي بيشتري مي کنه. تا اينکه يه خانمي مياد و مي زنه به شونش که "فکر کنم سيم هدفون گوشيتون قطع شده و اين صداي بلند موزيک موبايلتون اول صبح همه رو اذيت مي کنه"


برچسب‌ها: موسيقي, صبح, اتوبوس, سوتي
+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۰ساعت 16:35  توسط پدر پسر شجاع | 

يکي از آشناها تعريف مي کرد، با اينکه ماشين داشت ولي با تاکسي مي رفت سر کار و ماشينش رو نمي برد. يه روز به خاطر کاري که داشته تصميم مي گيره با ماشين بره سر کار. مي ره دزدگير رو مي زنه و همينطور که تو حال و هواي خودش بوده در عقب ماشين رو باز مي کنه و مي شينه روي صندلي عقب و توي گوشيش سرگرم مي شه. يه مدت که مي گذره متوجه مي شه که ماشين حرکت نمي کنه و در جا ايستاده. با تعجب و براي اعتراض به راننده سر بلند مي کنه و تازه متوجه سوتي خودش مي شه که راننده خودشه و از روي عادت اومده و روي صندلي عقب ماشين جا خوش کرده و انتظار داشته که ماشين حرکت کنه. 


برچسب‌ها: تاکسي, عادت, صندلي عقب, راننده
+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۰ساعت 16:30  توسط پدر پسر شجاع | 

سالهای سال است که برای ادارات مختلف فرمهای اداری پر می کنیم. طبق معمول هم اطلاعات تکراری و به درد نخوری است که انگار نذر دارند که حتما پر کنند اما کسی نمی داند به چه کاری می آید. یکی از فیلدهای این فرمها نام پدر است. به صورت خودکار هر جا که فرمی را پر می کردیم اسم پدرم را می نوشتم. وقتی بچه ها رفتند مدرسه چند بار اولی که برای ثبت نام آنها رفته بودم، وقتی در فرم به قسمت نام پدر می رسید، ناخودآگاه نام پدر خودم را می نوشتم تا بعد از چند بار تذکر و عوض کردن فرمها کم کم یاد گرفتم که باید اسم خودم را در آن قسمت بنویسم. 

 


برچسب‌ها: نام پدر, فرمها, بوروکراسی, ثبت نام
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۰ساعت 15:0  توسط پدر پسر شجاع | 

یکی از آشناها راننده تاکسی است. می گفت که یک غروب مسافر سوار کردم که از سر مطهری ببرم و برسانم میدان هفت حوض. آخرین سرویسم باشد و بعد هم بروم خانه. همینطور که توی حال و هوای خودم بودم پیچیدم توی خیابان و کوچه خودمان و جلوی در حیاط که معمولا ماشین را پارک می کنم ایستادم. دستی را کشید و ماشین را خاموش کردم و وقتی که آمدم پیاده شوم، با کمال تعجب دیدم که سه نفر توی ماشین هستند و دارند با علامت سوال و تعجب مرا نگاه می کنند. من هم جور عجیب و غریبی نگاهشان کردم و یک لحظه با خودم گفتم اینها کی هستند و چرا توی ماشین من اینجا دم خانه نشسته اند؟ یکباره یادم آمد که ای داد و بیداد. اینها مسافرانم بودند و آنقدر غرق افکارم بوده ام که یادم رفته و به جای رفتن به هفت حوض آمده ام خانه.


برچسب‌ها: مسافر, حواس پرتی, رانندگی, راننده
+ نوشته شده در  سه شنبه دهم فروردین ۱۴۰۰ساعت 14:35  توسط پدر پسر شجاع | 

يکي از دوستان مي گفت که مي خواستم بروم دانشگاه. به طور معمول موتورم را در جايي نزديک دانشگاه که يک کلينک بود پارک مي کردم. يک روز که عجله داشتم و کلاسم دير شده بود، موتور را جايي نزديک تر بردم و پارک کردم و رفتم کلاس. عصر که آمدم موتور را بردارم ديدم که نيست. پرس و جو کردم و زنگ زدم به پليس. خلاصه پليس آمد و مشخصات را گرفت و صورتجلسه سرقت انجام داد و کارها تمام شد. من هم عصباني و غمگين راه افتادم که بروم منزل. کمي که دور شدم در ذهنم شروع کردم به مرور آنچه برايم اتفاق افتاده بود. به يک لحظه در صبح برگشتم که آه از نهادم بلند شد. يادم آمد که من اصلا موتور را در آن جاي هميشگي جلوي کلينيک پارک نکرده بودم و در جاي ديگري پارک کرده ام. رفتم و ديدم موتور سر جايش هست و سوار شدم و به کار خودم خنده ام گرفت. 


برچسب‌ها: موتور, سرقت, حواس پرتي
+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ساعت 14:41  توسط پدر پسر شجاع | 

يکي از آشناها رفته بود خريد. ماشينش رو نزديک مرکز خريد چهار راه استانبول پارک کرده و بعد از خريد آمده بود که چشمتان روز بد نبيند. با ديدن اينکه يک ماشين زده و همه درهاي ماشين را داغان کرده شوکه مي شود. عصباني زنگ مي زند به پليس و مردم هم جمع مي شوند و هر کس چيزي مي گويد که معلوم مي شود يک ماشين نيسان زده به درها و در رفته. پليس مي آيد و کروکي مي کشد و دوربينها را چک مي کند و خلاصه همه کارها را انجام مي دهد. در مرحله آخر از اين آشناي ما مي خواهد که کارت ماشين را بدهد. وقتي پليس کارت را مي گيرد و با ماشين چک مي کند مي بيند که کارت با پلاک نمي خواند. تازه آن وقت است که اين آشناي حواس پرت ما متوجه مي شود که اي داد و بيداد. او ماشينش را بالاتر پارک کرده و اين ماشين که دقيقا همرنگ و هم مدل ماشين اوست مال بينواي ديگري است. خلاصه در شلوغي که پيش مي آيد، مي پيچاند و الفرار که آبروريزي بيشتر از اين نشود. فقط اين ميان يکي دو ساعت وقتش تلف مي شود براي پليس و تشخيص ابعاد تصادف. آن بابايي هم که تصادف کرده و بد شانسي آورده در اين دفعه شانس مي آورد که يکي مي آيد و تمامي کارهاي پليس بازي تصادف ماشينش را مي کند. 


برچسب‌ها: تصادف, حواس پرتي, ماشين
+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ساعت 14:37  توسط پدر پسر شجاع | 
 
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو
عناوین مطالب وبلاگ
درباره وبلاگ
مطالب این وبلاگ برگرفته از اتفاقات روزمره ی زندگی ماست!
دوغ! نوشابه!

نوشته های پیشین
مهر ۱۴۰۰
شهریور ۱۴۰۰
مرداد ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۶
مرداد ۱۳۹۵
دی ۱۳۹۴
فروردین ۱۳۹۱
اسفند ۱۳۹۰
بهمن ۱۳۹۰
مهر ۱۳۹۰
تیر ۱۳۹۰
خرداد ۱۳۹۰
اردیبهشت ۱۳۹۰
فروردین ۱۳۹۰
اسفند ۱۳۸۹
مرداد ۱۳۸۸
اردیبهشت ۱۳۸۸
بهمن ۱۳۸۷
دی ۱۳۸۷
آذر ۱۳۸۷
آبان ۱۳۸۷
تیر ۱۳۸۷
اردیبهشت ۱۳۸۷
اسفند ۱۳۸۶
بهمن ۱۳۸۶
دی ۱۳۸۶
آذر ۱۳۸۶
مهر ۱۳۸۶
شهریور ۱۳۸۶
مرداد ۱۳۸۶
برچسب‌ها
راننده (2)
ماشین (2)
حواس پرتي (2)
غیر استاندارد (1)
تنور (1)
نام پدر (1)
کرونا (1)
دفترچه بیمه (1)
هورمونهای زنانه (1)
فرمها (1)
زن دایی (1)
تاکسي (1)
کره محلی (1)
نشانی ها (1)
دایو (1)
پول گاز (1)
یواشکی ماشین برداشتن (1)
اِل جی (1)
صندلي عقب (1)
ماشين شخصي (1)
نویسندگان

پدر پسر شجاع
overdose
آنه شرلی
اسکلت رقومی
ام وی ام
بونیتو
پروفسور بالتازار
جوجه اردک زشت
جودی آبوت
خاله سیتا
دوربین
سرندیپیتی
سنجد
ظرف شکن
فِلِرتیشیا
گوجه فرنگی باسواد
ممول کتابدار
نیش نیش
واتو واتو
وورووجک
کوزت
پیوندها
طنز کتابداری
 

 RSS

POWERED BY
BLOGFA.COM