![]() |
![]() |
|
|
يکي از دوستان مي گفت که مي خواستم بروم دانشگاه. به طور معمول موتورم را در جايي نزديک دانشگاه که يک کلينک بود پارک مي کردم. يک روز که عجله داشتم و کلاسم دير شده بود، موتور را جايي نزديک تر بردم و پارک کردم و رفتم کلاس. عصر که آمدم موتور را بردارم ديدم که نيست. پرس و جو کردم و زنگ زدم به پليس. خلاصه پليس آمد و مشخصات را گرفت و صورتجلسه سرقت انجام داد و کارها تمام شد. من هم عصباني و غمگين راه افتادم که بروم منزل. کمي که دور شدم در ذهنم شروع کردم به مرور آنچه برايم اتفاق افتاده بود. به يک لحظه در صبح برگشتم که آه از نهادم بلند شد. يادم آمد که من اصلا موتور را در آن جاي هميشگي جلوي کلينيک پارک نکرده بودم و در جاي ديگري پارک کرده ام. رفتم و ديدم موتور سر جايش هست و سوار شدم و به کار خودم خنده ام گرفت. برچسبها: موتور, سرقت, حواس پرتي |
|
+ نوشته شده در
چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ساعت 14:41 توسط پدر پسر شجاع |
|
|
صفحه نخست پروفایل مدیر وبلاگ پست الکترونیک آرشیو عناوین مطالب وبلاگ |
| درباره وبلاگ |
مطالب این وبلاگ برگرفته از اتفاقات روزمره ی زندگی ماست!
دوغ! نوشابه! |
| پیوندها |
|
طنز کتابداری |
|
RSS
|