![]() |
![]() |
|
|
بابا تعریف می کرد که در قدیم که خانه ها تنور داشت هر چند وقت یکبار خانم نانوای محلی را می آوردند و از صبح شروع می کردند به خمیر کردن و نان درست کردن که کار پر زحمتی هم بود اما بچه ها کیف می کردند. یکی از این روزها که اصطلاحا خمیر داشتند هوس می کند که شکمی از عزا در بیاورد. می رود توی پستو و یواشکی به کوزه کره محلی دستبردی می زند و یک گلوله کره بر می دارد و آن وقت هم که پلاستیک یا وسیله ای برای قایم کردن نبوده و آن را می گذارد توی کلاهش. می رود سر تنور تا نانی از ننه بگیرد و برود بیرون با این کره نوش جان کند. کنار تنور که می رسد هوای مطبخ حسابی گرم بوده و تا منتظر در آمدن نانی از تنور باشد، کره شروع می کند به آب شدن و شره کردن روی صورتش که خطی از بین چرکهای صورت پیدا می کند و می آید پائین. ننه که می بیند بچه توی دست و پا است و از طرف دیگر اینقدر کثیف است که آبرویش را جلوی اصحاب غریبه نانوایی برده، عصبانی می شود یکی می زند توی سر پدر که یکباره تمام کرده از زیر کلاه می پاشد بیرون. ننه که ماجرای کره را نمی دانسته و اطلاعات پزشکی در مورد مغز سر آدم نداشته، شوکه می شود و می نشیند به زاری کردن که چه کار بدی کردم، مغز بچه ام در آمد و ریخت بیرون. برچسبها: نان, کره محلی, تنور, خمیر |
|
+ نوشته شده در
چهارشنبه دهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 16:35 توسط پدر پسر شجاع |
|
|
صفحه نخست پروفایل مدیر وبلاگ پست الکترونیک آرشیو عناوین مطالب وبلاگ |
| درباره وبلاگ |
مطالب این وبلاگ برگرفته از اتفاقات روزمره ی زندگی ماست!
دوغ! نوشابه! |
| پیوندها |
|
طنز کتابداری |
|
RSS
|